خوشبخت ترین ها!
وقتی که خودم را از بالا ی ساختمان پرت کردم...
در طبقه ی دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!
در طبقه ی نهم پیتر قوی جثه و پرزور را دیدم که گریه میکرد!
در طبقه ی هشتم ماری داشت گریه می کرد چون نامزدش ترکش کرده بود!
در طبقه ی هفتم دانیل را دیدم که دارو های افسردگی هر روزه اش را می خورد!
در طبقه ی ششم هانک بی گناه را دیم که هنوز هم روزی هفت روز نامه می خرید تا بلکه کاری پیدا کند!
در طبقه ی پنجم اقای مایک به ظاهر بسیار ثروتمند را دیدم که در خلون حساب بدهکاری هایش را میرسید!
در طبقه ی چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!
در طبقه ی سوم پیر مردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!
در طبقه ی دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود زل زده است!
قبل از پریدنم فکر می کردم که از همه بیچاره ترم!
اما حالا می دانم که هر کس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد!
بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم انقدر ها هم بد نبود!
حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند!
فکر می کنم ان ها بعد از دیدن من با خودشان فکر میکنند وضعشان ان قدر ها هم بد نیست!